محمد معینمحمد معین، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

خاطرات لوبیا و خواهرش

بجا اوردن اداب مسلمانی

              راستی پسر گلم برات نگفتم که خیلی می ترسیدم ببرمت دکتر تا اداب مسلمانی را بجا بیاری عزیزم  اخه هم من وهم بابات دلشو نداشتیم گریه ات رو ببینیم بابات یه جورایی می خواست نیاد توی مطب واز دایی مسعود خواست که بجای خودش همراهمون بیاد ولی باز هم دلش نیومد مارو تنها بزاره  واسه همین  بالاخره یکشنبه ٧ابان من وبابات وخاله الهام ومامان بزرگ(مامان بابا)رفتیم مطب اقای گل گل و یاسمین زهرا رو هم بردیم تا گوشاشو سوراخ بکنه  حدود ساعت ١٠-١١بود که اول دکتر گوش های یاسمین جون رو سوراخ کرد بعد هم نوبت تو شد قبل از اینکه دکتر دست بهکار بشه انگار ترسیده بودی دکتر ر...
8 آذر 1391

علاقه ی محمد معین به عروسی

٢٦مهر عروسی پسر دایی من یا پسر عموی محمد رضا بود وتاریخ زایمان من هم ٢٤مهر بود خیلی حرصم گرفت که نمی تونم برم عروسی اخه خیلی وقت بود که دلم می خواست یه عروسی درست و حسابی برم انگاری اقا معین هم خیلی دلش  می خواست  به این عروسی بریم واسه همین هم اومدنش  رو جلو انداخت و این بود که پنج شنبه ٢٠مهر مصادف باروز پربرکت دهو الارض در بیمارستان خصوصی نبوی به دنیا اومد .هرچند نتونستیم از اول توی جشن عروسی شرکت کنیم ولی بعد از شام محمد رضا اومد دنبالمون وماهم رفتیم عروسی خیلی خوش گذشت هرکی مارو می دید میومد وتولد گل پسرم رو تبریک میگفت بعد هم اقا داماد (وحید)وبرادر داماد ومادر داماد (زن دایی عزیزم)به محمد...
8 آذر 1391

بالاخره نی نی ما هم متولد شد

   سلام به دوستان عزیز که به ما سرزدن وبا نظرات محبت امیزشون ما رو شرمنده کردن پس از سه هفته بالاخره فرصتی دست داد تا از اومدن دومین معجزه ی خدا توی زندگی من ومحمدرضابنویسم خیلی خوشحالم 11سال پیش لطف خداشامل حالمون شد ودختر گلم 4 اردیبهشت 80 13باوزن 900/2وقد49بدنیا اومد که مثل ماه می درخشید اسمش رو مهسا گذاشتیم وحالا 20 مهر 91پسر عزیزم باوزن 700/3وقد52ودورسر 36بدنیا اومد ونامش را محمدمعین گذاشتیم حالا خانواده ما چهارنفره شد پسرم درست مثل خواهرش خوش قدمه زمانی که مهسا توزندگیمون اومد تحول بزرگی توی شغل باباش ایجاد شد و درست یکی دوروز قبل از اومدن محمدمعین باباش توی قرعه کشی بانک برنده شد  هردوتاشون برکت زندگیم...
8 آذر 1391

خنده ی آقا معین

قربونت برم هنوز١٠روزت تموم نشده بود که لبخند می زدی خاله الهام به شوخی یا جدی می گفت این خنده ها غیر ارادی ولی من خیلی خوب حس می کردم که وقتی باهات حرف می زنم لبخند می زنی بعد از١٠روز هم خنده هایت صدادار شد حالا هم صبح زود قبل از اینکه بابات بره سرکار بهش کلی انرژی میدی براش میخندی قربون خنده هات برم من از اجی مهسا نگو که هر وقت  اسمش رو میارم کلی می خندی فدای اون خندهات  معلومه که از حالا خواهرتو خیلی دوست تست شنوایی واعصاب روز شنبه ٢٧ابان ماه معین کوچولو را بردیم تست شنوایی سنجی اخه وقتی سه روزه بود برای ازمایشات غربالگری رفتیم بهداشت دکتر گوشاشو معاینه کرد گوش راستش به صدا های ریز عکس العمل نشان نمی داد دکتر...
8 آذر 1391